مادر
گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهان گرفتن آموخت شب ها بر گاهواره ی من بيدار نشست و خفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد تا شيوه ی راه رفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من بر غنچه ی گل شکفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست ایرج میرزا ...